غمگین

دلنوشته های شاعر گمنام (غمگین)

غمگین

دلنوشته های شاعر گمنام (غمگین)

زندگی ناظم حکمت برگردان:احمد شاملو

زندگی شوخی نیست جدّی بگیرش کاری که فی المثل یک سنجاب می کند بی این که از بیرون و آ ن سو تَرَک انتظاری داشته باشد تو را جز زیستن کاری نخواهد بود. زندگی شوخی نیست جدّی بگیرش اما بدان اندازه جدّی که تکیه کرده به دیوار فی المثل ، دست بسته یا با جامه ی سفید و عینکی بزرگ در آزمایشگاهی بمیری تا دیگر آدمیان بزیند آدمیانی که حتی چهره شان را ندیده ای و بمیری درآن حال که می دانی هیچ چیز زیباتر ، هیچ چیز واقعی تر از زنده گی نیست جدّیش می گیری اما بدان اندازه جدی که به هفتاد سالگی فی المثل ، زیتونْ بنی چند نشا کنی نه بدین نیّت که برای فرزندانت بماند بل بدان جهت که در عین وحشت از مردن به مرگ باور نداری بل بدان جهت که در ترازو کفه ی زندگی سنگین تر است ۱۹۴۸

جمله ای کلیدی برای زندگی

زمین پوشیده از افرادی ست که سخن گفتن با آنان بی فایده است. ولتر

چند حکایت از عبید زاکانی

پسرکی از حُمص (شهری است در سوریه) به بغداد شد و صنعت را پرسود یافت. مادرش او را برای مرمت آسیا به حمص خواند.پسر بدو نوشت که: گردش سرین در عراق، به از چرخش دستاس به حمص باشد. مردی نو خطی را دو درهم داد، و چون خواست درند گفت: از غرقی در گذر و به میان پای اکتفا کن. گفت: اگر مرا به اکتفا بودی دو درهم از چه رو دادمی؟ که پنجاه سال است تا در میان پای خود دارم! کسی مردی را دید که بر خری کُندرو نشسته. گفتش:کجا می‌روی؟ گفت: به نماز جمعه. گفت: ای نادان اینک سه شنبه باشد. گفت:اگر این خر شنبه‌ام به مسجد رساند نیکبخت باشم!

شعری عالی از شاعر پس مدرن مهدی موسوی

نکند پنجره ای پشت صلیبم باشد نکند میکروفونی داخل جیبم باشد نکند این »اس ام اس« در جایی ثبت شود نکند گریه ی پشت تلفن ضبط شود نکند شاهد دعوامان در ماشینند نکند داخل حمّام، تو را می بینند نکند اسم تو را با دهنش بخش کند نکند راز مرا تلویزیون پخش کند نکند می داند آنچه که من می دانم! نکند پس فردا، تیتر ِ یک ِ »کیهانم« نکند رخنه کند در دل ایمانم شک نکند لو بدهم اسم تو را زیر کتک نکند نامه ی جعلی مرا پُست کنند نکند اینهمه بد، قلب مرا سست کنند تلخم و حل شده کابوس وجودم در سم غیر تو از همه ی آدم ها می ترسم همه دانسته و نادانسته جاسوسند! دستشان حلقه ی دار است و تو را می بوسند لخت در جیغ ترین لحظه ی تختت هستند فکر ِ در رفتن ِ از هر شب ِ سختت هستند خسته ام از شب نفرین شده در بی رحمی خسته ام... می ترسم... و تو فقط می فهمی!... کاشکی آخر این سوز، بهاری باشد کاشکی در بغلت راه فراری باشد کاشکی از همه مخفی بشود این شادی کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی کاشکی بد نشود آخر ِ این قصّه ی بد کاشکی باز بخوابیم... ولی تا به ابد... نکند دار، سرانجام درختم باشد نکند میکروفونی داخل تختم باشد نکند ما را از تلویزیون می بینند... سید مهدی موسوی